loading...
پایگاه ارزشی های شماره یک
دیده بان بازدید : 38 سه شنبه 19 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

دل نوشته هاي يك خبرنگار در جريان سفر به سرزمين عشق و حماسه

به فكه كه مي رسم كفش هايم را در مي آورم و روي رمل هاي داغ آرام آرام حركت مي كنم. به موقعيت شهيد آويني مي رسم، انگار هنوز مي شنوي صداي شهيد آويني كه مي گفت: «ما از مرگ نمي ترسيم كه مرگ ما شهادت است...»اينجا روايت فتح برايت زنده مي شود، روايت ياران عاشق، روايت رزمندگان عمليات فتح المبين، روايت شهيدي كه ذكرش فقط يك چيز بود: «يا زهرا(س)»

 

پایگاه بصیرت :اين روزها بي بهانه دلم براي كربلا مي گيرد، براي خاكش و براي غربتش، براي ايثار و تواضعش ...از اين همه تكرار خسته شده ام، از اين همه غفلت و ...دلم براي صحبت با اولياي خدا، اين فرشتگان پاك تنگ شده است، آنان كه با نگاه شان ما را به ياد خدا مي اندازند، راستش دلم براي شهدا تنگ شده است. ياد شهدا بخير، ياد خدا، ياد جبهه بخير. ياد آنهايي كه حرف شان را در عمل مي زدند، نه در شعار، ياد آنان كه خستگي را خسته كردند. آنان كه عشق الهي را به همه زيورهاي دنيا ترجيح دادند. تصميم مي گيرم كه باز با كاروان راهيان نور از ناحيه شهيد بهشتي به سوي سرزمين هاي عشق و حماسه حركت كنم و باز شروع سال 91 را با شهدا باشم. نيت مي كنم و دلم را گره مي زنم به ضريح شش گوشه عشق.كاروان در عطر صلوات و زمزمه و ذكر و نواي اشك ما را به سرزمين غريبي، نه آشنا، آشناتر از هميشه مي برد. از اتوبوس پياده مي شوم در امواج آدميان مثل گمگشته اي، گم شده ام.

دوكوهه بوي «همت» مي دهد

شب است و ما در دوكوهه ايم. ساختمان هاي قديمي كه بوي سادگي مي دهند. اينجا بوي «همت» مي دهد. داخل حسينيه نماز مي خوانم. دلم خوش است كه در همين جايي كه من نماز مي خوانم، شايد روزگاري حاج همت نيز نماز گزارده باشد.روزگاري صداي همهمه و گريه هاي رفتن كاروان شقايق ها از دوكوهه بلند مي شد.دوكوهه! تو قطعه اي از خاك كربلايي، چرا كه ياران عاشورايي ات با نجواهاي عاشقانه از اينجا خود را به كربلا رساندند.اينجا حس غربت ندارم. حال خوشي است! نسيم آشنايي مي وزد، اينجا بوي عشق مي دهد، بوي شهدا، بوي كربلا! اينجا روح انسان را صيقل مي دهد. اينجا روح انسان به پرواز در مي آيد و خدايي مي شود.احساس مي كنم كه از هواي سفر سرشارم و دلم هواي رسيدن دارد. حضور كسي را احساس مي كنم و آن حضور شهيد «همت» است. مي خواهم از تنهايي ام با او حرف بزنم. در سحرگاه دوكوهه، در حسينيه عشق، در تاريكي و توسل مي خواهم حاجي برايم دعا كند، دستم را دراز مي كنم و به او التماس دعا مي گويم.من از جنگ و جبهه، خاكريز و شهيد، خرمشهر و طلائيه، فكه و شلمچه، فاو و پاوه، تپه هاي الله اكبر و دهلاويه، بستان و مريوان، كربلاي5 و والفجر 8 هيچ چيز نمي دانم. من از لحظه لحظه مناجات هاي عاشقانه و نبرد و دفاع دليرانه هيچ چيز نمي دانم، برايم دعا كن، دعا كن تا من هم خدايي شوم.تا من هم مثل شهيد باكري كه مي گفت: «خدايا مرا پاكيزه بپذير»، پاكيزه شوم.تا من هم به بهشت قدم بگذارم، بهشت معنويت، بهشت انسانيت، بهشت موفقيت، بهشت خودكفايي، بهشت جاودانگي.

دشت عباس، دشت مظلوميت

سلام بر دستان بريده شده، سلام بر لب هاي سيراب از عشق، سلام بر قمقمه هاي بي آب هزاران شهيد، سلام بر دشت پرستوهاي پرپر شده، سلام بر مظلوميت، سلام بر پلاك هاي بي نشانه، سلام بر گمنام گمنامان، سلام بر جوانان پاك باخته.

اينجا دشت عباس است، اينجا علمدار عشق قدم گذاشته است، اينجا شهدا، فرشتگان را ديده اند و از مائده هاي آسماني خورده اند، اينجا صداقت حرف مي زند و زمين از غربت ياران مي گويد.

مادر شهيد «رضا زارع» بر مزار شهيد گمنامي بوسه مي زند و مي گويد: «سلام پسرم!»

كنارش مي نشينم مي خواهم برايم از پسرش بگويد. خانم «تبرك جعفري» مي گويد: «آن روز كه رضا راهي جبهه شد، قرآن بالاي سرش گرفتم. هر چه دعا از حفظ داشتم بدرقه راهش كردم. بهش گفتم مي شه مادر من هم با تو بيام؟ خنديد. كاسه آب را پشت سرش ريختم تا زودتر برگردد...»خانم جعفري در حالي كه بغض گلويش را مي گيرد، ادامه مي دهد: «رضا! تو رفتي، اما با هر قدمي كه بر مي داشتي، مي ايستادي، به مادر نگاهي مي كردي، آخر دستي تكان دادي و خداحافظي كردي. در را كه بستم غم بزرگي روي سرم پيچيد. با رفتن رضا، انگار پرنده خوشبختي خانه مان پرواز كرد. ديگر هيچ چيز نمي ديدم، ديگر صدايي نمي شنيدم. وقتي رضا رفت باورم نمي شد كه روي دست هاي مردمي كه دوست شان دارد، برگردد. آن روز كه به خاك مي سپردمش، بهت زده نگاهش مي كردم و به تابوت بي صدايش حسرت مي خوردم. گرماي وجودش را حس مي كردم. انگار كه رضا جلوي چشم هايم ايستاده بود و با حس غريبي نگاهم مي كرد.

طلائيه نقطه آسماني

طلائيه يادآور عمليات خيبر، بچه هاي گردان يا مهدي(عج) است. در اينجا شهداي گمنامي را مي بيني كه دليرانه در سه راهي شهادت پرواز كردند.طلائيه يادآور آن شب عاشورايي است كه بچه ها با فرياد الله اكبر خود را آسماني كردند. طلائيه حكايت پرپرشدن لاله ها و صنوبرهاست. حكايت چشمان مضطرب و سنگرهاي غريب. سنگرهايي كه تا آسمان راهي نداشت. نماز ظهر و عصر را در كنار شهداي گمنام طلائيه مي خوانيم، در اينجا كاروان هايي از مدارس را مي بينم كه با شور خاصي از بچه هاي رزمنده حرف مي زنند و از اوج غيرت و تعصب...

شلمچه لحظه تحويل و زندگي مشترك

ثانيه ها مي گذرد. زيارت عاشورا خوانده مي شود. هشت زوج جوان زندگي مشترك خود را آغاز مي كنند. خوش به حال شان كه در اين لحظات در اين مكان مقدس زندگي زيبا و عاشقانه خود را آغاز مي كنند. جايي كه بوي بهشت را مي توان شنيد. دختري صدا مي زند مبارك است مبارك! و آن طرف تر يكي از خواهران شهيد هديه اي به رسم يادبود به اين نوعروسان تقديم مي كند. سردار حاج علي فضلي اين يادگار دفاع مقدس، به اين نوعروسان تبريك مي گويد و جمعيت با نثار صلوات در شادي آنان شريك مي شوند. آري احساس مي كنم كه شهدا هم به اينها تبريك مي گويند. در شلمچه درون سنگري نماز مي خوانم. سنگرها، خاكريزها همه و همه بوي خدا مي دهد. روحم را پرواز مي دهم. احساس مي كنم اينجا خدا به من نزديك تر است. دوست دارم با خدا صحبت كنم به اميد پرواز، براي شهادت توشه اي برمي دارم.

فكه يك آسمان ستاره
به فكه كه مي رسم كفش هايم را در مي آورم و روي رمل هاي داغ آرام آرام حركت مي كنم. به موقعيت شهيد آويني مي رسم، انگار هنوز مي شنوي صداي شهيد آويني كه مي گفت: «ما از مرگ نمي ترسيم كه مرگ ما شهادت است...»اينجا روايت فتح برايت زنده مي شود، روايت ياران عاشق، روايت رزمندگان عمليات فتح المبين، روايت شهيدي كه ذكرش فقط يك چيز بود: «يا زهرا(س)»روايت بزرگمردي شهيد چمران، روايت عاشقانه جنگيدن، روايت شهيد علم الهدي و ياران مظلومش كه زير شن هاي تانك جان دادند و نام دانشجو را زنده كردند. روايت مردان عاشقي كه براي وصال بي قرار بودند و از كوچه پس كوچه هاي ماديت دويدند و به شهادت دل بستند.آري! فكه، روايت گمناهاست، روايت جانبازان شيميايي است كه هنوز سرفه هاي شان را مي شنويد. روايت همسران جانبازي است كه شب تا صبح براي تسكين درد دليرمردان نماز شب و قرآن مي خوانند. روايت ويلچرهاي فراموش شده است، روايت خواهران شهيدي است كه هنوز داداش داداش مي گويند، روايت دلتنگي هاي دختري كوچك است به نام «نرگس»؛ نرگسي كه تا چشم باز كرده بابا در جبهه بوده است و ديگر او را نديده است...

هورالهويزه زبان حال علي هاشمي

هنوز ستاره ها حكايت خاك هاي هور را بيان مي كنند و خاك هاي هور بويي از غربت گام هاي شهيد هاشمي را دارد.حقيقت اين است خاك هاي هور در هياهوي شهادت، موسيقي تپش مي سازد و احساس بر خاك مهرباني، نبض خوب بودن را تكرار مي كند. آنجا كه روزگاري مردان خدايي با نيايش ناب الهي تا صبح همنشين مي شدند و ديگر ميان آنها و خدا هيچ فاصله اي وجود نداشت.سرزمين هور حكايت جنازه شهيد علي هاشمي فرمانده 26 ساله اي را مي گويد كه پس از سال ها در سال 88 پس از جريان فتنه ها خود را نشان داد و اين باز اوج مظلوميت شهيد را بازگو مي كند.آب هاي هور چه آرامند و چه غمناك. آه! اي پرستوهاي عاشق، اي شهيدان، اي گل هاي پاك صداقت و اي مردان مرد سرزمين عشق يادتان گرامي.

صاحب اين شهيد كيه؟

معراج شهدا، چه با صفا شهداي گمنام كنار هم نظاره گرند. 19 شهيد كه روي آنها نوشته شده مربوط به عمليات فاو.شهدايي كه در عين سرافرازي غريبند، ياران گمنام امام زمان(عج) از كدام ديارند؟ صاحبان آنان چه كسي است؟ «سيده مولود نوريان» خواهر شهيد سيدحميدرضا نوريان كنار من ايستاده و خطاب به شهداي گمنام مي گويد: «عزيزانم من خواهرتان هستم. غريبانم، نور دو چشمانم، من خواهرتان هستم...»او از حميد برادر شهيدش برايم مي گويد: «آن شب كه خبر شهادت حميد را شنيديم شب دلتنگي بود. شبي بود كه بغض در سينه هاي مان گير كرده بود. مادر يواشكي اشك مي ريخت تا ما غصه نخوريم. آن شب حتي آسمان با ما همدردي مي كرد و مي باريد. سكوت هم صحبت مان شده بود و اشك محرم رازهاي مان. آن شب زير قطره هاي باران به ياد برادرم افتادم، تازه فهميدم دلم چقدر برايش تنگ شده، دل تنگ روزهايي كه با هم بوديم، بازي مي كرديم، مي گفتيم و مي خنديديم. به ياد روزهايي كه به مدرسه مي رفت، درس مي خواند، براي خانه زحمت مي كشيد و ...آن شب، شب شهادت حميد دلم لرزيد و انبوهي از غم در وجودم. حتي صداي ضربان قلبم را ديگر نمي شنيدم.»

سيده نوريان ديگر چيزي نمي گويد، اما من حس مي كنم كه در عمق وجودش چه مي گذرد.

چشمان خسته من
آري شهدا، هنوز منتظرند، منتظرند تا من و تو بياييم و يادي كنيم از ارزش ها، از عشق، از گمنامي آنان، از مادران و خواهران شان ... عجب، ما عوض شده ايم، اما شهدا تحويل مي گيرند، ما به بن بست رسيده ايم، اما شهدا هنوز گمنامند. عموجان! عموجان شهيد من! عمو روح الله من به ديدارت آمدم. جاي جاي قدم هايت را بوسه زدم، نماز خواندم، اشك ريختم، عمو جان دلم اينجاست پيش شهدا.

عمو جان چشمهايم خسته است، خسته از اين همه انتظار.

من مي دانم كه شما هم به ديدنم آمدي. من مي دانم كه شهدا منتظرند، منتظر يك ديدار.

آري شهدا منتظرند و چشمان خسته من در پس اين انتظار...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 14
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 10
  • بازدید امروز : 10
  • باردید دیروز : 9
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 19
  • بازدید ماه : 19
  • بازدید سال : 22
  • بازدید کلی : 799